خاطرات خوابگاه

ساخت وبلاگ
تو زندگیِ بیست و اندی ساله‌م، هیچ‌وقت یادم نمیاد که نترسیده باشم! همیشه برای من، چیزی، کسی، شئ ای بوده که ازش مثلِ سگ ترسیدم.‌ بچه که بودم، میرفتم تو آشپزخونه و فکر میکردم از زیرِ کابینت، یه موجودِ عظیم الجثه میاد و منو با خودش میبره تو دنیای خودش. اون وقت من میترسیدم که مامان یا بابا از نبودِ من دق کنن و بمیرن. بزرگتر که شدم از صحبت کردن تو جمع میترسیدم. نمیدونم از کدوم نیشگونِ مامان به بعد دیگه تصمیم گرفتم بدونِ اجازه‌ش تو مهمونی حرفی نزنم یا نمیدونم بابا تو کدوم مهمونی بود که بهم چشم غره رفت و بعدش من کلا شیوه‌ی لال شدن رو پیش گرفتم. واسم سخت بود هر جایی رفتن. واسم سخت بود هر دوستی داشتن. واسم سخت بود تو دنیایی که من زندگی میکنم، کسایی بیان که مثلِ من نباشن، مثلِ من فکر نکنن، مثلِ من نخندن، گریه نکنن. ترسای من کوچیک، ولی زیاد بودن! هیچ‌وقت، هیچ کس بهم نگفت با ترسات بجنگ، با ترسات مقابله کن، با ترسات روبرو شو. هیچ‌وقت مامان نگفت "ببین! ببین زیر کابینت چیزی نیست" ، هیچ‌وقت بابا نگفت " اگه لکنتِ زبون داری، ولی حرف بزن، با حرف نزدن چیزی درست نمیشه" ، هیچ‌وقت نخواستم خودم شروع کنم به نترسیدن. هیچ‌وقت تصمیم نگرفتم اجازه بدم دیگران تو زندگیم دخالت نکنن. همیشه و تا ابد این تفکر که "رفیعه بچه‌ست" تو ذهنشون تثبیت شده و من حتی برای مقابله با این تفکر هم نجنگیدم چون بازم میترسیدم. میترسیدم خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 13:01

من نه جذابم، نه خوشگل. نه بلدم دلبری کنم، نه خودمو لوس. من یه آدمِ کاملا معمولی ام که یه زندگیِ کاملا معمولی داره. یه کسی که از تکرار بیزاره و باهاش مقابله میکنه. یکی که نه یاد داره برقصه، نه یاد داره کروات ببنده. من فقط یه چیزیو خیلی خوب یاد دارم. یاد دارم وقتی میای، بیام دمِ در، کیفت رو بگیرم، کتت رو درارم و بهت خسته نباشید بگم. یاد دارم وقتی خسته ای برات چایِ هل‌دار بریزم. من یاد دارم "تو" رو دوست بدارم. یه دوست داشتنِ از تهِ دل، یه دوست داشتنِ معمولی مثلِ خودم اما پُر شور، پُر حرارت، عمیق... + تیتر از احمد خانِ شاملو خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 100 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 13:01

● خاله! اگه دوستام بپرسن خونواده‌ت واسه تولدت چی گرفتن، میگم مامانم یه بافت گرفته، بابامم عروسک. خوبه به نظرتون؟! ○ چرا دروغ بگی خب؟ ● پس چی بگم؟! ○ بگو چند روز دیگه میخوان سورپرایزم کنن... ● چرا دروغ بگم خب؟! #کودکان_بدسرپرست + پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن!(حضرت مولانا) خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 23:48

این مدتی که نبودم خیلی اتفاق‌ها افتاد که بهم نشون داد فاصله‌ی بینِ خوشحالی و جشن و شادمانی با غم و حزن و اندوه، اندازه‌ی یه تارِ موئه. همینقدر نازک، همینقدر باریک. حالا اینکه خونه مهمون داشتیم از پایتخت و قرار بود مامان‌بزرگ هم برای شام بیاد خونه و همه، متفق القول شاد و شنگول بودیم ولی بعدش با خبرِ فوتِ مامان‌بزرگ مواجه شدیم و قسمتش شام و مهمونیِ اون شب نبود، به کنار؛ من نمیفهمم چرا درست باید یک هفته بعد از این اتفاق، خاله‌م هم پَر بکشه؟! خاله‌ای که با توجه به وضعِ جسمانیِ نامناسبش، بهش نگفته بودن مادرش از دنیا رفته و در بندرعباس، شهری که زادگاهِ خودش نیست، بدون اینکه با مادرش وداع کنه، از دنیا بره؟! نمیدونم! ولی این روزا بیشتر و بیشتر دارم فکر میکنم. به فلسفه‌ی خلقِ آدما توسط خدا، به اینکه چرا باید باشیم که بریم اصلا؟! مگه خودش نگفته " ما انسان را جز برای عبادت نیافریدیم" پس چرا یه جا دیگه میگه " ما به عبادتِ شما نیازی نداریم؟!" اگه نیاز نداشتی چرا خلقمون کردی قوربونت بشم؟ قحطیِ موجود بود؟ هرچی بیشتر فکر میکنم و سوال هام بیشتر میشن، بیشتر جوابی براشون پیدا نمیکنم و مسلما بیشتر اعصابم خورد میشه. اینکه فردا امتحاناتم هم شروع میشه، قوز بالا قوزه و میدونم که دوران سختی رو باید پشت سر بذارم. از طرفی، یکی دو هفته‌اس سرکار نرفتم و بهمن که بیاد، باس جبران کنم که خب اینم دشواره! بینِ همه‌ خاطرات خوابگاه...
ما را در سایت خاطرات خوابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafiename2016 بازدید : 81 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 23:48